كفش ها

 

بدجوري حالم گرفته بود.اصلاٌ تو كتم نمي رفت.همين جوري هزارتا چاله چوله توي زندگي داشتم.حالا فردا چطور سركاربروم.دوباره به زور ازروي مبلي كه تاكمر توي آن فرورفته بودم بلند شدم ورفتم داخل حياط.وهمه شان را جفت جفت براندازكردم شايد توي اتاق بودم فرجي شده باشد.ولي نه نبود.طرف ان ها را برده بود يه آب هم رويش.سركشيده بود.كفش هاي نازنينم؟!!

عين مرغ سركنده دورخودم مي چرخيدم.آخه چرا بين اين همه آدم بايد مال مرا مي برد.؟اي بي انصاف!!

تصويرچهرها هارا دوباره را توي ذهنم مرور كردم.

ادامه مطلب
X